اولین سفر...
سلام جیگر طلای مامان
عزیزم دیگه حسابی خوردنی شدی و داری شیطون میشی دیگه میتونی یه وقتایی چیزی دستت بگیری مثل پتو تو یا وقتی شیر میخوری لباس منو.یه وقتایی هم سعی میکنی غلت بزنی ولی کامل نمیتونی برگردی.
اینم یه عکس از سعی تو برای غلت زدن
پسرم نیمه خرداد چند روزی تعطیل بود که ما با هم رفتیم به یه جای خوش آب و هوا (جاده شمال)که مامانی اینا اونجا خونه دارن.در واقع این اولین مسافرت تو بود البته اگه بشه اسمشو مسافرت گذاشت خیلی خوب بود و خوش گذشت همه بودن و ما هم یه آب و هوایی عوض کردیم .روزا هوا خیلی خوب بود و من هم شما رو میبردم تو طبیعت باهم یه گشتی میزدیم تو هم که عاشق بیرون و گردش رفتنی هیچی نمیگفتی فقط همه جارو با دقت نگاه میکردی
ولی شبا هوا خیلی سرد بود یعنی از غروب به بعد دیگه باید لباس گرم میپوشیدیم منم شما رو حسابی میپوشوندم که مریض نشی عزیزم برعکس خونه که با لباس کم هم عرق میکردی اونجا با اون همه لباس اصلا گرمت نبود.لباسای گرمت هم برای یکی دو ماه پیشت بود که الان دیگه واست کوچیک بود و تو اون لباسا خیلی با مزه شده بودی.
در طول روز هم که هوا خوب بود و بیرون میخوابیدی میذاشتمت تو پشه بند که از دست حشرات در امان باشی.
چون هوا سرد بود از ترسم شما رو اونجا حموم نبردم عوضش وقتی برگشتیم اول من و شما رفتیم حمام و شما یه شستشوی حسابی شدی.
این بود حکایت سفر سه روزه آقا صدراااااااااااا