روز آخر.....
سلام میوه زندگیم
عزیزم اول ازت معذرت میخوام که این چند وقته نتونستم بیام وبرات بنویسم آخه مامانی حالم خوب نبود هم دندون درد داشتم هم سرما خورده بودم البته هنوزم خوب نشدم.
پسرم رسیدیم به روز آخر ٩ماه گذشت الان که فکر میکنم میبینم که چه زود گذشت دیگه دوران تنهایی من تو تموم شد.هم خوشحالم چون میتونم ببینمت و بغلت کنم هم یه کوچولو هم ناراحت چون دیگه فقط مال من نیستی.تا امروز فقط من میتونستم حست کنم ولی بعد از این باید وجودت و با بقیه تقسیم کنم البته نمیخوام خودخواه باشم چون بابایی وبقیه هم خیلی دوست دارن زودتر ببیننت و بغلت کنن.
عسلم واسه زایمان استرس دارم ولی از خدا میخوام همونطور که کمک کرد این دوران و با وجود پسر خوبی مثل تو به پایان برسونم این مرحله هم به خوبی پشت سر بزارم .
راستی عزیزم تو آخرین سونو که تو هفته ٣٨ دادم همه چی خوب بود خداروشکر وشما ٢٨٥٠ گرم بودی حالا نمیدونم تو این یه هفته ای که گذشت با وجود دندون درد من چقدر بزرگ شدی ولی اشکال نداره به دنیا که بیای حسابی شیر بخور که تپل مپل بشی.